آن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي

شاعر : عطار

نبود کم از کم و بود از کم کمينه‌ايآن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي
ناخورده مي ز عشق نداني قرينه‌ايخواهي که از قرينه بداني که عشق چيست
کو را بود ز در حقيقت خزينه‌ايدر دار ملک عشق خليفه کسي بود
کز هر دو کون لايق او نيست چينه‌ايمرغي است جان عاشق و چندانش حوصله
بيتي است بس عجب مطلب از سفينه‌ايشه‌بيت سر عشق که مطلوب جمله اوست
چل روز نيز واطلب از قعر سينه‌ايعمري ز عرش و فرش طلب کردي اين حديث
ليکن به زهد هيچ نيرزد سکينه‌ايدر عشق اگر سکينه پديد آيدت نکوست
جز در درون سينه نيابي سفينه‌ايطوفان عشق چون ز پس و پيش در رسد
هر لحظه پر کن از مي دوشين قنينه‌اياي ساقي امشب از سر اين جمع برمخيز
در سينه‌اي نه مهر بماند نه کينه‌ايچندان شراب ده تو که با منکر و مقر
در پاي زاهدي شکند آبگينه‌ايبشکن پياله بر در زهاد تا مگر
چون بوسعيدمهنه نيابي مهينه‌ايعطار در بقاي حق و در فناي خود